زن گرفتن حاجی نون نخور
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: ل.ب. الون ساتن
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 451 -455
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: حاجی نون نخور
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
القابی چون «فاطمه غرغرو»، «علی بونهگیر»، «زن علی غصهخور»، «حسن تنبل»، «ورور جادو»، «فاطمه ارّه»،«حاتم طایی»، «حاجی نون نخور» و ... در قصهها بر اساسخصلت و صفت دارندۀ آن ساخته شدهاند. این القاب یادآور نهایت صفتهایی است که اینان دارند. مثلاً «علی بونهگیر» نمونه اعلای بهانهگیری است و یا «فاطمه ارّه» مثال عالی دریدهگی و و بیحیایی است.از برخی از این القاب در زمان حاضر نیز در محاورۀ میان مردم و برای ذکر نمونه، مثال و تشبیه استفاده میشود.« حاجی نون نخورِ» روایتِ «زن گرفتن ...» نمونۀ مثال زدنیای است از خساست او که انبارهای انباشته از زر و کالا دارد حتی بر شکمخود نیز ستم میکند. اما در این میان دختری زیرک و کاردان او را با «سلاح» خودش یعنی با نمایش خست شدید میکشد. «حاجی نون نخور»، از شادی به دست آوردن همسری که بسیار خسیستر از او خود را مینمایاند، میمیرد. خلاصۀ این روایت را از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» مینویسیم.
یک تاجری بود که از مال دنیا همه چیز داشت. امّا خیلی خسیس بود. هر چه دوست و آشنا بهش میگفتند: «حاجی بیا زن بگیر» میگفت:« زن بگیرم که داراییم تموم بشه! »یک روز حاجی یک چارک ماست خریده بود و ریخته بود تو کوزه با یک دانه نان داشت سلانه سلانه میرفت طرف خانهاش که یک نفر صداش زد. .حاجی از ترس اینکه مبادا به طرف تعارفی بزند و بگوید:«بسم الله»، کوزه ماست و نان را گذاشت تو هشتی یک خانه که درش باز بود. بعد رفت پیشِ رفیقش وایساد به حرف زدن. از آن طرف اهل خانه که زنی بیوه و سه دختر یتیماشبودند، چشمشان تو هشتی افتاد به کوزه و نان. خیال کردند آدم خیرخواهی کرم کرده و لقمه نانی برایشان فرستاده. زن و دخترهایش که شب پیش هم شام نخورده بودند در چشم به هم زدنی ته ماست و نان را در آوردند. وقتی حاجی حرفهاشبا دوستش تمام شد و طرف رفت، حاجی آمد تو هشتی را نگاه کرد دید نه کوزه ای در کار است و نه نانی. به در کوبید و صدا زد که:« صاحبخونه کوزۀ ماست و نان مرا بدهید». زن آمد پشت در، گفت:«ما خیال کردیم شما کرم کردین و سه تا بچه یتیم را خواستید یک وعده سیر کنید. این بود که نان و ماست را خوردیم.» حاجی شروع کرد به داد و بیداد. غوغایی به پا کرد آن سرش ناپیدا. زن گفت:« حالا که نان و ماست خورده شده، در عوض بیا این دختر بزرگم مال تو قد یک چارک ماست و یک گرده نان که می ارزه!» مردم دور حاجی را گرفتند که:« زن از این مفت و مجانیتراز کجا گیرت میآد.» حاجی راضی شد. رفت و ملا را خبر کرد دختر به عقد حاجی نوننخور درآمد. حاجی دست زنش را گرفت، برای شام هم دو سیر گوشت خرید که مثلاً سور و سات شب عروسی جور باشد .صبح که شد دو زار داد به زن و گفت:« میروی حمام دوزار هم از زنِ حمومی میگیری میگذاری روی این دو زار برای من میآری بهش هم بگو :من زنِ حاجی نون نخورم.» زن بلند شد و رفت حموم سرو تنش را شست. وقتی داشت میآمد بیرون دو زاری را داد به زن حمومی و گفت:« من زن حاجی نون نخورم دوزار هم بگذار رو این و پسم بده.» زن حمومی گفت:«سگ بدود تو روح تو و حاجی نوننخور. کرایه حموم رفتنم از من میخواهی؟» این بگو و آن بگو دعواشان شد. زن دید فایده ندارد ناچار راهش را کشید و برگشت خانه .شب که شد حاجی نوننخور آمد و گفت:«خب، حموم رفتی دو زار را گرفتییا نه؟ »زن گفت:«دو زار را که نداد هیچ یک فصل هم کتک کاری کردیم .»گفت:«پاشو، پاشو همچین زنی به درد من نمیخورد، باید بروی تنگ ننهات بنشینی.» زن را برداشت، برد خانه مادرش و گفت:« این دخترتون، بالله نون و ماست مرا بدهید.»مادره شروع کرد به گریه و زاری که:« دختر بردی زن آوردی، حالا نان و ماستت را میخواهی؟ »حاجی گفت: « من این حرفها سرم نمیشه، نون و ماست مرا بدهید. »خواهر کوچکتر به مادره گفت:« مرا با او بفرست، فقط من حریفش میشوم.» حاجی نوننخور رفت ملا آورد دختر کوچیکه را عقد کرد و به خانهاش برد. فردا صبح یک پنج زاری داد دستش که:« میری حموم، پنج زارم از زن حمومی میگیریروش میگذاری و میآی.» دختر گفت:«باشد» .حاجی که از در خانه بیرون رفت، دختره چادر انداخت رو سرش و رفت در دکان قفل ساز او را آورد و هر اتاقی درش بسته بود یک کلید برایش ساخت. در یک اتاق را باز کرد دید اووَه چقدر جنس انبار شده. در یک اتاق دیگر را باز کرد دید لبالب گونیهای پول زرد چیده شده رو هم. از روی هر گونی یک سکه برداشت. در یک اتاق دیگر را باز کرد دید پر است از گونیهایی که از سکه انباشته شده از روی هر کدام از آنها هم یک سکه برداشت. مقداری برنج و بنشن هم بیرون آورد و در اتاقها را بست. برنج و بنشن را برد برای مادرش و گفت:«یک ناهار حسابی درست کنید تا من بروم حمام و برگردم.» رفت حمام، خوب خودش را شست، یک پنج زاری به زن حمامی داد و بیرون آمد .شب حاجی نوننخور آمد و ننشسته پرسید:«پنج زار را گرفتی از زن حمومی؟» زن گفت:«بلهکه گرفتم. ایناهاش» و دو تا پنج ریالی که از اتاقها برداشته بود داد دست حاجی. حاجی گل از گلش شکفت گفت:«معلوم است که تو زن با کفایتی هستی. حالا بلند شو بیا شام بخوریم.» زن گفت:«نه، من دیشب شام خوردم، تا فردا چیزی نمیخورم.» حاجی از شادی داشت پر در می آورد گفت:«قربونت برم زن که هر بیست و چهار ساعت فقط یک دفعه غذا میخوری.» صبح، باز وقتی حاجی پایش را از در بیرون گذاشت، زن بلند شد و برنج و روغن و هر چه که لازم بود برداشت و رفت خانهی ننهاش. ناهارش را آنجا خورد و دمِ غروب هم شامش را. بعد هم تندی برگشت خانه. حاجی نون نخور، تو بازار هر جا که میرسید از زنش تعریف میکرد که: تو به شبانه روز فقط یک وعده غذا میخورد. رفقاش گفتند پس باید به این مناسبت یک مهمانی بدهی. شب حاجی آمد و قضیه را به زنش گفت. زن گفت:«عیبی نداره، جمعه همهشان را دعوت کن بیایند.»روز موعود، زن حاجی اسباب نهار بیست نفر را برد خانهی مادرش و گفت:« ناهار بپز هر وقت خبرت کردم بکش و بیار.» از آن طرف هم به حاجی گفت: «یک گنجشک بخر و بیار.» حاجی گفت:«آخر بیست نفر با یک گنجشک چه کار کنند؟» زن گفت:« این گنجشک را سر میبریم که قسممان راست باشد و خونی برایشان ریخته باشیم.» حاجی رفت و یک گنجشک آورد و سرش را برید و داد دست زن. زن گفت:« برو دم دکان بگو چند تا نخود بده. پول ندهیها!» حاجی که نخود را آورد، زن یک دیگ نیم منی گذاشت سربار، چهار تا نخود را با نصف گنجشک انداخت توی آن. نصف دیگر گنجشک را هم آورد به بالای در اتاق آویزان کرد. حاجی و مهمانهایش سر رسیدند. نشستند به چای خوردن و قلیان کشیدن. حاجی رفت پیش زن و گفت:« پس چی شد این ناهار.» زن گفت:«الان حاضر میشود، رفتم در دکان سبزی فروش، هر چی آشغال سبزی داشت جمع کردم آوردم، از توش اندازه به بشقاب سبزی خوردن در آوردم.» ، حاجی خیلی ذوق زده شد و هی قربان صدقه زن میرفت آمد که وارد اتاق بشود، نصفه گنجشک خورد تو صورتش. از زن پرسید:« مگر همهیگنجشک را تو دیگ نریختی؟» زن گفت:« نه، مگر چه خبره؟ کوفت بخورند. گفتم نصفش باشد شب کباب کنم بخوری.» حاجی نوننخوردیگر سر از پا نمیشناخت چنان ذوق و شوق وجودش را پر کرده بود که طاقت نیاورد و سکته کرد .زن رفت پیش مهمانها و گفت:«حاجی آقا از ذوق نصف گنجشک سکته کرد و عمرش را داد به شما. فعلاً بنشینید تا ناهار بیاورم بخورید، بعد مرده کشی کنید.» خبر داد به مادره که ناهار را بیاورد. ناهار را آوردند و مهمانها خوردند. بعد حاجی را دفنش کردند. زن چو انداخت که از حاجی بار گرفته. و امروز و فرداس که بزاید. مبادا که کسی دست روی دارایی حاجی بیاندازد. بعد از مدّتی هم رفت یک نوزاد را که مرده به دنیا آمده بود از مادرش خرید و به خانه آورد و شایع کرد که بچه اش مرده است. خُب مالِ بچّهی مرده هم که به مادر میرسد! خلاصه به این طریق، مال و اموال حاجی به زن رسید. او هم مقداری به خواهرش داد تا سختیهایی که حاجی نون نخور بهش داده بود جبران بشود .بعد از مدتی دو تا تاجر از این دو تا خواهر خواستگاری کردند و زنها به خانهی بخت رفتند. خانه حاجی را هم دو تا خواهر با هم نصف کردند .